عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

کوچه..

فکر میکنید همین الان یعنی ساعت ده شب بردیا کجاست؟؟ بله....محاله بشه حدس زد....ایشون همین الان در کوچه مشغول بازی با دوستانشون هستن....وقتی صدای بچه ها اومد التماسهای بردیا هم برای راضی کردن ما شروع میشه و در برابر زبان بازیهای بردیا کیه که تاب بیاره!!! اینم عکساشون که الان گرفتم ... ...
25 خرداد 1392

وبلاگ بردیا یک ساله شد...

گل همیشه بهارم.. ا مروز وبلاگت یکساله شد..چقد زود یک سال گذشت...یک سال شیرین و پر از شور و شادی و هیجان در کنار تو...یه عالمه دوست خوب و مهربون پیدا کردیم که هر روز به ما سر میزنن و نظراتشون رو برامون به یادگار میذارن.از همشون ممنونم.وبرای سلامتی و موفقیت نی نی هاشون دعا میکنم... بهترینها رو برات آرزو میکنم.عزیزترینم... ...
25 خرداد 1392

درد دل 1

پسر گلم توالان ٢ ساله شدی . تا حالا خاطراتتو توی یه دفتر نوشتم.از لحظه ی اولی که فهمیدم توی وجودم هستی تا الان. اما امروز تصمیم گرفتم این وبلاگو برات درست کنم و خاطراتتو اینجا بنویسم.هر چی باشه تو همین الانشم کلی اهل کامپیوتری .......مامانی تو تازگیها خیلی بلا شدی.مثل بلبل حرف می زنی.هر چی منو بابایی میگیم فوری تکرار میکنی.یه عالمه جمله های خوشگل میگی.مثل: بابا درس تمومه؟؟ مامانی اینارو شستی؟؟ بزنیم به برق نوشن میشه. ..... بیشتر جمله هات سوالیه یکسره هم میپرسی : این شیه؟اینا شیه؟ فدات بشم عشق من                 ...
25 خرداد 1392

امشب...

عزیز ترینم...هستی من... نه به دیشب که تا ساعت ده شب تو کوجه بودی و نه به امشب که هنوز ساعت هفت نشده خوابیدی.بابایی هم که تو اتاقش مشغول درساشه و منم تلوزیون رو خاموش کردم و کتابمو خوندم.اما دلم خیلی گرفت.خونه ساکت و آروم بود.در واقع بیش از حد آروم بود.دلم بدجور گرفت.وقتی بیداری انقدر سرو صدا میکنی و انقدر صدام میکنی،« مامانی اینو ببین ...مامانی نگاه کن...دوباره نگاه کن ندیدی...بیا از نزدیک ببین...و...» که داد میزنم و میگم: تو دیگه نمیخوای بخوابی؟؟؟؟دیشب از دستت روانی شدم بس که کتاب برات خوندم و قصه گفتم و....لی امشب که به این زودی خوابیدی دلم بری صدات و بهانه هات لک زده...امشب یه عالم از ته دل واسه اونایی که بچه ندارن ...
23 خرداد 1392

مهد کودک بردیایی

سلام نازدونه مامانی... بلاخره مهدکودک رفتن تموم شد.صبح زود بیدار شدن تموم شد.و ایشالا ویروس گرفتنم تموم شد... از یک سال و سه ماهگی گذاشتمت مهد.همیشه برای زهراجون دعا میکنم که ایشالا خوشبخت باشه.من برای پیدا کردن یه مهد و مربی خوب تمام شهرو زیر پا گذاشتم.یه روز که دیگه ناامید شده بودم ، تو مهد گلهای زندگی زهراجون دیدم.شما تو بغلم گریه میکردی.زهرا جون اومد طرفمون و تو رو ازم گرفت تو خیلی راحت رفتی تو بغلش.تورو برد تو حیاط و تو اصلا گریه نکردی.دوستش داشتی و من تقریبا با خیال راحت تو رو بهش سپردم....الان دو ساله که زهرا جون پرستار شماست و فقط به خاطر تو شده مربی نوپاها...سال دیگه هم قراره بیاد خونمون و تو رو نگه داره... ...
23 خرداد 1392

درد دل 18

سلام به نفس مامانی... نمی دونم از کجا بگم.کلی حرف تو سرم بودا... این روزا به ما خیلی خوش میگذره.از صبح تا شب مشغول بازی هستیم و شما اصلا قبول نمیکنی که یه لحظه انتراکت بدی که من به کارام برسم.یا ماشین بازی یا مغازه بازی یا نقاش و بن بن بن... البته اگه بخوام بگم که امروز بیشترین کاری که انجام دادی چی بوده ، باید در یک جمله خلاصه کنم : بوسیدن من...اونم چه بوسیدنی.با تمام قوا.. نمی دونم چرا هزار بار ازم پرسیدی : مامانی جونی منو دوست داری؟؟منم هربار با هزاران کلمه محبت آمیز گفتم : آره عزززززیزم...اما باز پرسیدی.امروز تکیه کلامت شده مامانی خوب ،مامانی عزیز. ..والبته نسبت به باباتم همینجوری شدی.بابایی به خاطر پایان نامه اش مدام...
22 خرداد 1392

مسابقه

من خیلی از این مسابقه ها خوشم نمیاد ولی وقتی جاری دعوتت میکنه فقط باید بگی : چشم .. . 1-بزرگترین ترس در زندگی : بیخود و بیجهت میترسم سرم هوو بیاد 2-اگه 24ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی؟ میرفتم  کنسرت شجریان 3-اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یه آرزو بین5الی12حرف رو داشته باشه اون آرزو چیه؟    مامانم اینا مشهد زندگی کنن 4-از بین سگ,اسب,پلنگ,عقاب و گربه کدوم رو دوست داری؟ اسب 5-کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟ حنا   چوبین بنر فردی ممول   گربه سگ هایدی و ... 6-در پختن چه غذایی تبحر نداری؟    قیمه 7-اولین واکنش موقع...
18 خرداد 1392

بردیا در ارتکند

آقا آقاها....               پسرپسرا...                             جیگر طلا..... سلام.خوبی نفس مامانی؟بزار یه چیز جالب برات بگم: چند روز پیش برات بستنی یخی یا به زبان گیلکی ایسکمو ، درست کردم.شمام با روشهایی که خیلی خوب بلدی اغفالم کردی وبستنی به دست رفتی کوچه تا در کنار به قول خودت دوستات باشی.منم مشغول کارام شدم.چند دقیقه بعد برگشتی و با خوشحالی  گفتی که : من همه ی بستنیمو خوردم.به همه ی دوستامم دادم.من میگم :...
16 خرداد 1392

پسرک بازیگوش من..

شیرین شیرینا سلام... الان که داری این پست رو میخونی چطوری؟؟ چه کاره ای؟؟....کاش میتونستم به آینده سفر کنم و یه لحظه تورو در حال خوندن وبلاگت ببینم...یا تورو با زن وبچه ات دیروز که از مدرسه اومدم، بعد از نهار هرکاری کردم نذاشتی بخوابیم.خودتم نخوابیدی.یه کم سرت غر زدم و بعدش از جام بلند شدم و کارهامو انجام دادم و به مینا جون اس دادم که باهم با پسرامون بریم پارک.چون بابایی کارداشت ونمیخواست بیاد بیرون.اما مینا گفت که دلش درد میکنه و نمیتونه بیاد. نا امید شدم وبه همکارام پیام دادم که با اونا بریم بیرون ولی اونا هم یکی شون خونه نبود و یکی شون مهمون داشت اما .... بازهم همین بابای فداکار دلش به حال ما سوخت و مارو برد پارک جنگلی ...
12 خرداد 1392

درد دل 17...بردیا پلیس میشود...

نازنین من... خیلی چیزارو یادم رفته برات بگم.از جشن فارغ التحصیلی بچه های کلاسم تا تصادفم.آره مادر..تصادف کردم.داشتم به صورت اریب از چهاراه رد میشدم - البته چراغ قرمز بودـ که ناگهان چراغ سبز شد وآقای راننده منو ندید و نقش زمین شدم.خییییلی ترسیدم .خوشبختانه اتفاق خیلی بدی برام نیفتاد.با همون حال پاشدم و رفتم مدرسه.همکارام میگفتن برگرد و برو بیمارستان اما من چون سخت ترین قسمت کارم  ـ یعنی جدا شدن از تو ـ رو انجام داده بودم حاضر نشدم برگردم.روز سختی تو مدرسه گذروندم.بعدش عکس و سی تی اسکن و سونوگرافی و...آخرش معلوم شد که آخرین استخوان ستون مهره هام کاملا کج شده و مجبورم تا سه ماه روی راند طبی ـ تیوپ فرغون ـ بشینم.سه ماه هم باید دار...
4 خرداد 1392